شعر
من حسودم
من حسودم به همه مردم این شهر که شیطان دارند
من حسودم به همه مردم این آبادی
که مترسک هاشان
روبه جالیز کلاغان سیه می رانند
وبه آن نقاشی
که به یک رنگی یک بوم
خدا می رنگید .
من حسودم
من حسودم به همه مردم این شهر که شیطان دارند
من حسودم به همه مردم این آبادی
که مترسک هاشان
روبه جالیز کلاغان سیه می رانند
وبه آن نقاشی
که به یک رنگی یک بوم
خدا می رنگید .
اینجا بهار را به فراموشی خزان
دربرفهای گمشده ی کوچه ها بخوان
مرداب خاطرات ملول و گرفته نم
بر آستانه ی دیوار های خیس
در کنج گنجه ی مادربزرگ پیر
آرامتر بخوان
که صدای تو بردرد
خواب خوش سحر از هوش آفتاب
پندارهای تو در حوض ماهیان
قرمز ،گلی ، با دو لک مشکی و سپید
در حجمه گاه بازی طفلان تازه پای
آرام تر بخوان
راز نهفته را چه کسی داند ای عزیز
من ؟
من که آگهم از راز های گنگ ؟
نه
دیگر به گوشها و دو چشمم امید نیست
رازیست نقش عشق
بازی باد
رقص کبوتر
وآسمان
آرام تر بخوان
آرام ای عزیز .
نصرا...خان همیشه می گوید : ما از دل متون درآمده ایم ، همانطور که متون از دل ما.
خیلی ها می پرسند این نصرا...خان از کجا یکدفعه سروکله اش پیدا شده است.خود نصرا...خان می گوید من در دل قصه ها بوده ام و هربار به شکلی ظاهر شده ام، گاه مرد بوده ام گاه زن ، گاه حیوان بوده ام گاه از انس و جن ، گاه کودک بوده ام و گاه کهن سال، گاه قهرمان بوده ام گاه یک موجود ساده. ولی چند صباحی ست که مرا از قصه کشیده اند بیرون و یک نفر گیر داده است که تو باید نصرا...خان باشی و فعلن نیز ما نصرا...خانیم.باور نمی کنید ، بگذارید نشانتان دهم مرا از کجا بیرون کشیده اند.من در داستانی بودم که یک نفر مرا خواند و بیرونم کشید.
آدم مسخره
نصرا...خان کچل بود، یعنی کچل کچل هم نبود ،از آن کچل ها بود که از فرق سر تا جلوی پیشانی بلندش طاس بود و یک تار مو هم نداشت اما موهای جو گندمی دور تا دور سرش چنان پر پشت و بلند بود که تا روی شانه هایش را هم می پوشاند و باعث شده بود که همسایه ها فکر کنند که او حتمن جادوگر است و فقط چون خیلی بد جنس است رو نمی کند و آن دفترچهی جلد آبی که همیشه همراه دارد هم بی برو برگرد کتاب جادوگری است. اما واقعیت این بود که نصرا...خان یک مغازهی سلمانی داشت و آن دفترچهی جلد آبی هم یک آلبوم عکس بود که خودش آن را صحافی کرده و داده بود رویش با خط نستعلیق زرکوبی شده نوشته بودند : ً فالنامه ی نصرالهی ً و روی هر برگ آن تصویر یکی از بزرگان و مشایخ بی موی جهان را چسبانده و یک جملهی معروف از آن کچل مشهور را با خطی خوش در زیر تصویرش نوشته و هرگاه دچار مشکل لاینحلی می شد تفالی به آلبوم کچلان نامدارعالم می زد وجملهای از کچل بزرگی را می خواند و دلش باز می شد . زندگی ساده و آرام نصرا...خان در مسیر خانه و سلمانی به همرام فالنامهی نصرالهی در جریان بود تا اینکه در یک صبح یکشنبهی تابستانی زنی یک بچهی هفت هشت ساله را با موهایی چون دم اسب به سلمانی آورد و از وی خواست تا سر کودک را از ته بتراشد، پول اصلاح سر کودک را هم پرداخت کرد و رفت. با خروج زن از سلمانی حملهی ناجوانمردانهی پسرک به شانه و قیچی آغاز شد.اما نصرا...خان به قول مرحوم پدرش بیدی نبود که با این بادها بلرزد و به همین جهت قبل از اینکه پسرک بتواند خسارت غیر قابل جبرانی به وسایل ارزشمندش وارد کند ،او را گرفت و در صندلی مخصوص کودکان که شباهت زیادی به صندلی الکتریکی فیلم ها داشت فرو کرد و پارچهی سفیدی به دور گردنش بست و ماشین سر تراشی را برداشت و مشغول شد. پسرک که تا به آن روز چنان صندلی شگفت انگیزی ندیده بود، شروع به جیغ زدن کرد اما نصرا...خان گوششش از این صداها پر بود، دو تکه پنبه توی گوشش تپاند و به کارش ادامه داد و در عرض چند دقیقه کلهی پسرک تبدیل به توپ گرد و سیاهی شد.کار نصرا...خان که تمام شد ،قفل های صندلی را باز و پیشبند را از گردن پسرک گشود و او را رها ساخت و پشتش را به سوی او کرد تا پیش بند را بتکاند. سرش را که برگرداند پسرک رفته بود. شب هنگام نصرا...خان سر آخرین مشتری را هم اصلاح کرد و همه چیز را در مغازه اش مرتب کرده و عزم رفتن کرد، ولی هرچه گشت نتوانست فالنامهی نصرالهی را پیدا کند. درست سه مرتبه، تمام اطراف و اکناف مغازه را گشت اما اثری از فالنامه نبود. نصرا...خان پس از این جستجوی نافرجام ، حیرت زده و مستاصل روی صندلی اصلاح موی سر نشست و به آیینه های هزار توی روبه رویش خیره شد.
فردای آن روز هنگامی که اهالی محل نصرا...خان را دیدند درحالی که آفتاب کاملن بالا آمده بود از خانه خارج شد ،حسابی متعجب شدند. شانههای فرو رفته و چشمهای گود افتادهی نصرا...خان چهرهاش را چنان رقت انگیز کرده بود که حتی آنهائیکه او را یک مرد چهل و پنج سالهی کچل نفرت انگیز می دانستند هم دلشان به حال او سوخت. حتی گلین خانوم هنگامیکه توی کوچه او را با آن حال اسف بار دید سلام کرد و احوالش را پرسید، اما نصرا...خان با آن چشمهای چروکیده فقط بر و بر نگاهش کرد و هیچ نگفت. تا غروب دیگر تمام زنهای محل متفق القول به این نتیجه رسیده بودند که باید همتی کنند ، آستینی بالا بزنند و وی را از این تنهایی بی پایان نجات دهند، حتی اختر خانوم که همسایه ی دیوار به دیوارش بود یک کیس مناسب توی آستینش داشت و آماده بود تا دختر ترشیده اش را بیخ سبیل ( هیچ گاه کسی نصرا...خان را با ریش ندیده بود) طرف ببندد. این مسائل با چنان شدت و حدتی در جریان بود که احمد نود و هفت که حتی از جلوی پایش هم خبر نداشت فهمیده بود که شیخ علی قصد دارد مادر حسن قرقی را برای جادوگر کچل محل خواستگاری کند و به همین زودی ها یک چلو مرغ مشتی افتاده اند.رحیم جوجه ،مهدی آواره و عباس پشه هم یک شعر مستهجن به مناسبت این پیوند فرخنده و مبارک ساخته و سر کوچه یکصدا آنرا می خواندند و دیگر هیچ کس ( جز نصیر آقا که کر بود و به هیچ وجه حاضر نبود که صمعک بزند) توی محل نبود که خبر ازدواج این دو نفر را نشنیده باشد.
دم غروب بود و محل همچنان در شور التهاب خبر این ازدواج می سوخت و نصرا...خان بدون توجه به آواز دستهی کر سه نفری ،سلانه سلانه در عالم خواب و رؤیا راه می رفت که شیخ علی با او هم قدم شد و با یک احوال پرسی گرم و دوستانه سر صحبت را با او باز کرد و کمی از بیوفایی دنیا و عمر دو دو روزهی انسان فانی و غم غربت و اوضاع داخلی کشور و سخنرانی اخیر بوش پسر در کنگره و اوضاع قاشمیش سازمان تجارت جهانی و جنگ هسته ای در عراق و سرو سامان گرفتن و ثمره و نتیجه .....حرف زد و حرف زد و بالاخره همهی این موضوعات را وصل کرد به بابا آدم و نه نه حوا و ازدواج و محاسن بی شمار فاطی خانوم و اگر دوست نداری و خودت کسی را در نظر داری بگو خجالت نکش و این حرفها. شیخ علی یک ریز حرف می زد و نصرا...خان به دهانش که مدام باز و بسته می شد نگاه می کرد و هیچ نمی گفت . شیخ علی هم درست مثل اکثر آدمها این سکوت بی پایان را علامت رضایت دانست و پیشانی صاف و یکدست نصرا...خان را بوسید و خداحافظی کرد و رفت تا بقیهی کارها را سرو سامان دهد و او را در همان حالت رها کرد.
فردای آن شب اگر چه نصرا...خان تقریبن چیزی از حرفهای شیخ علی دستگیرش نشد اما در اثر اصرار او مثل برهای آرام کت و شلوار زرشکی اش را پوشید و به همراه شیخ علی به خانهی فاطی خانوم که مغزش توسط گلین خانوم کاملن آمادهی پذیرش تازه داماد شده بود رفت. مجلس خواستگاری به خوبی برگزار شد و از آنجا که شیخ علی و گلین خانوم در این امور کاملن مجرب بودند، طرفین ذی نفع پیش از آنکه بفهمند دارند چه می کنند ،بله را گفتند و همه با هم نقل و شربت خوردند و راه افتادند تا سوروسات عروسی را به راه اندازند. اما هنگاه خروج از خانه بود که نصرا...خان چشمش به ورق پاره ای کنار میز نهار خوری افتاد که روی آن عکس یک آدم کچل را چسبانده و زیر عکس هم چیزی نوشته بودند. با دیدن ورق پاره چشمان نصرا....خان پس از چند روز برقی زد و نور زندگی در آن ظاهر شد و بلافاصله خم شد و آن را با دقت و ظرافت از روی زمین برداشت و بعد نگاهش در فضای خانه به گردش درآمد و روی در اتاق پسر فاطی خانوم قفل شد و قبل از آنکه کسی بفهمد چه اتفاقی افتاده است به سمت در هجوم برد و آن را گشود و سراسیمه داخل شد . برای لحظاتی همهی میهمانان در بهت و حیرت ایستاده و نمی دانستند چه بکنند اما بالاخره شیخ علی به خودش جراتی داد و پشت سر نصرا...خان وارد اتاق شد و او را دید که مانند کودکان میان انبوهی از کاغذ نشسته است و گریه می کند و کاغذها را با دقت و حوصله برمی دارد و روی هم قرار می دهد. آن شب همه دیدند که نصرا...خان همه کاغذ پاره ها را که عکس های عجیب و غربی روی آن چسبانده بودند ، با دقت جمع آوری کرد و زیر بغلش زد و رفت و تنها چیزی که از او باقی ماند ،یک کاغذ پاره بود که زیر تخت فاطی خانوم افتاده بود و عکس یک آدم کچل را روی آن چسبانده بوده و زیرش نوشته بودند: ً تو را به مسخره می گیرند و تو با دیگران از ته دل می خندیً.
شهرام مرادی
یوم سابقه دررتق و فتق امورات شخصیه مشغول بودیم که صدای تلیفون به سان هاتف غیبی مسموع شد. عرض کردیم: الو.فرمودند: ازبرای جریده راپورتیه مکتوب کنید.عرض کردیم: راپورتیه نویسی را چه مدخولیت دارد باما؟ گفتند:قریب مکتوبات جریده به یک سیاق است و مکرر شده، شما راپورتیه مکتوب کنید. عرض کردیم: به سنوات ماضیه باب راپورتیه نویسی بسیار گشوده اند ومکتوبات ایشان تومانی پنج زار باما توفیر دارد. فرمودند: باب راپوتیه نویسی دیرگاهی ست مقفل آمده، هیچ دست درکار آن نکنند.پس ازبرای عوام الناس مملکت، راپورتیه مکتوب کنید تا این فن بیش از این متروک نماند. عرض کردیم: خان راپورتیه نویسی خان تنقید و کریتیک است و شاید به مذاق ارباب جریده خوش نیاید.آقا داخل غضب آمده فرمودند: این فقره به شما مربوطیت ندارد. اصلح است هرکس فاعل فعل خود باشد.شما راپورتیه تان را مکتوب کنید.عرض کردیم : سمعن و طاعتا.
فی الباب موضوع راپورتیه درفکرت شده غور مشاعر کردیم. هرچه بیشتر فرو شدیم کمتریافتیم. سر آخر رفتیم مسموع اخبار تلفزیون شدیم. گویا مجلس امنیهی بین الملل، قطعنامه صادر کردهاندکه رجال حکومت محروسه ی ایران درپی ساخت و ساز آلات محترقهی آتومیاند، که یک شئ خبیث باشد که در سنوات ماضیه رئیس بلدیه ی اتازونی با آن انفجارات مهیب درهیروشیما و ناکازاکی از بلاد جاپون درست کرده است و عده ی کثیری به هلاکت رفته اند. .به طرفة العینی رئیس امورات خارجهی مملکت،قطعنامهی مجلس امنیهی بین الملل را تقبیح کرده، مبالغی غیظ کرده، نگاههای عاقل اندر سفیه به ایشان کردند.مستحسن است رعایای مملکت راهپیمایی دایرنماینددرآن به طور بطئی الحرکت راه پیموده، از سر جان صیحه برکشند با اجانب و کفار انقطاع الطریق کنند.ما هنوز به خود هشیار نیستیم، پنداری این مجلس امنیه ی بین الملل کار دیگر نداشته ، که هر یوم و لیل از برای مملکت محروسه ی ایران، یکجا بیتوته کرده مجلس دایر می کنند، دایمن سیاهه مکتوب می کنند به مسمای قطعنامه. سرآخر خود رأی می دهند که شما چنین کنید و چنان و باب آن نیروگاه مقفل کنید.
به گشت و گذار کانال های مختلفه پرداختیم،کانال نمره ی یکم فیلم تماشا می دادند و یکی از رجال داخل امورات سینماتوغراف تفسیرات می فرمودند. گویا فیلم، ساخته ی هالیوود که یک قومپانی پروداکت فیلم بلاد اتازونی است، بوده. رجل اهل تفسیر هرچه فحش و فضیحت مربوط و نامربوط در کون و مکان بود نثار ایشان می کرد. فی المثل اینکه افلام هالیوودی هیچ داخل سینما نبوده، هیچ محتوا ندارد. به کلهم افلام، ضعیفتکان جمیله ی آکترس تماشا می دهند و حرکات محیرالعقول ضرب وشتم، از برای تخدیر افکار و تحریک عوام الناس ممالک به افعال حرام.
الحق که تلفزیون مملکت در تنویر افکار عوام الناس ملک یدبیضا دارد. چندان که به هر هفته چندین فیلم از افلام بلاد اتازونی راابتیاع کرده تماشا می دهند ،تا عیون عوام الناس را به مضرات افلام هالیوودی بصیره دارند.خدا اجر جزیلشان دهد.
کانال پنجم مسابقه دایر کرده، درآن یک رجل مجری،لاینقطع خندیده پرسش مطرح نموده، خود پاسخ می فرمود و بالنهایه به عوام الناس مملکت مبالغ معتنابهی وجوهات هدیت می کردند. گویا این مقوله فی الباب سیاسیات حمایت از اقشار قلیل الدرآمد،اللخصوص قشر بیکار بوده است. دست عاملال و سیاسیون تلفزیون درد نکناد.
کانال سیم نیز به سان هر روزه اللدوام یوم و لیل فوتبال تماشا می دهند. از مسابقات بلاد مملکت گرفته تا مسابقات بلاد انگلیز و آندولوس و میلان و بوندسلیغا و جام بین الملل و بین القاره ای وغیره.بازی تیم منچستر را تماشا می دادند از بلاد انگلیز و لندن و تیم روم از بلاد میلان.گویا تیم بلد منچستر یک بازیکن عجیبه و غریبه داشته به مسمای میرزا کریستیان خان رونالدو که با توپ حرکات محیرالعقول انجام داده، هرچه خواسته می کند؛مبالغ معتنابهی نیز مواجب به ایشان می دهند به پوند انگلیز یا دولار اتازونی.تیم بلد انگلیز میزبان بوده به طرفة العینی هرچه خواسته به تیم بلد روم گل نواخته به قاعده ی هفت گل،گویا.
سرآخر کانال چهارم را نواختیم.این کانل با الباقی کانال های تلفزیون توفیر داشته، داخل امورات منورالفکری است.ایشان هیچ فوتبال و مسابقات تلفونی تماشا نمی دهد. فیلم های سینما توغراف ایشان یکسر سیاه وسفید و صامت و داخل امورات فیلا سوفیا و علوم صناعات جمیله و علم الروح بوده هیچ داخل امورات هالیوودی نیستند. دایمن افلام پاراجانوف و آندری تارکوفسکی را تماشا می دهند. خدا اجرشان دهد.حیات وحش تماشا می دادند،درآن یک فقره تمساح دفعتن گرده ی یک رأس گاو را گرفته ایشان را تناول کردند. مقادیر بسیاری اشک افشاندیم.
کتابت راپورتیه را به ختم آوریم.
نصرا...خان مرد ساده ایست. البته از نظر خود نصرا...خان مرد ساده معنایی بس عمیق تر از آنچه خیلی ها فکر می کنند، دارد. نصرا...خان همیشه می گوید ساده بودن یک مفهوم فلسفی است و از همین جهت هم ساده است. از نظر نصرا...خان فلسفه هم از جمله موضوعات ساده ی بشری است که از بس آدمیزاد آن را دور خودش گردانده ، به جای اینکه خودش دور آن بگردد، اینقدر پیچیده نما شده است. ( نصرا...خان درباره ی این « نما» هم بحث هایی دارد که به موقعش برایتان تعریف خواهم کرد).البته نصرا....خان در این مورد فیلسوفان را خیلی مقصر می داند و از خیلی از آنها اصلن دل خوشی ندارد، به عقیدهی نصرا...خان خیلی از این فیلسوفان آدم های انحصار طلبی بوده اند و دلشان نمی خواسته در این شغل دست زیاد شود و درست به همین خاطر سعی کرده اند چیزهایی بگویند که هیچ کس از آنها به درستی سر در نیاورد و یا چیزهایی را که همه از آنها سر در می آورند را جوری بگویند که هیچ بنی بشری هرچه قدر زور بزند و به کله ی خودش فشار بیاورد ملتفت آن نشود و حتی قیافه های خوشان را هم به شکل چیزهایی که می گفته اند در آورده ند و چهرهای اخمو ،وحشت آور و گنگ به خود دادهند و به این ترتیب سعی کرده اند تا این شغل را تا آخر عمر و بدون باز نشستگی برای خودشان نگه دارند و به همین دلیل است که اغلب فیلسوفان تا آخر عمر فیلسوف مانده اند و تا وقتی عزرائیل سراقشان نیامده ول کن نبوده اند.
نصرا...خان مرد ساده ایست. او همیشه می گوید که بهتر است آدم به جای اینکه برای عمیق جلوه کردن آب را گل آلود کند ، شفاف باشد و عمیق ، یعنی همان سادگی . خیلی ها وقتی با نصرا...خان حرف می زنند می گویند که او یک فیلسوف است و خیلی ها هم وقتی نصرا...خان را می بینند می گویند که او یک آدم پرت است که از هیچ چیز سر در نمی آورد. اما خود او همیشه می گوید نصرا...خان مرد ساده ایست؛ مردی که دوست دارد در مورد خیلی چیزها حرف بزند و خیلی بیشتر دوست دارد درمورد خیلی چیزها فکر کند.
« همانا در زیر آفتاب هیچ چیز متفاوت نیست.»
« حاجیه لیلی الملوک صادقی منتقد السلطنه »
« هرچه ما می دانستیم او می دیدی »
« دکارت »
دراحوالات حاجیه لیلی الملوک صادقی منتقدالسلطنه(۱)
آن شیخهی دانا آن در نقد توانا. آن آگه به اسرار نهان ، چه در این جهان چه درآن جهان.آن گویندهی جملات قصار آن نوازندهی گیتار.آن حلال هر معما و مسئله، حاجیه لیلی الملوک صادقی منتقد السلطنه. از بدو تولد با واو مخالف بود و تولد دکارت با او مصادف.
در تذکرة الادباء والفلاسفة المنتقدین آورده اند که: «.... منجمان به سالیان، همی مژدهی ولادت وی دادی... شیخه شش ماهه در رحم مادر آهنگ خروج کردی. پس فلاسفه از ارسطو و دکارت و کانت و هابرمارس و نیچه. حکیمان و علما از بوعلی و ابوریحان وادیسون و ماری کوری و انیشتاین و ادبا از فردوسی و هومر و ساراماگو و گونترگراس و مارکز، همه به بالین جمع آمدی. و چون شیخه ولادت کردی، بانگ برداشتی:« من حرف زدمی، پس هستمی.» پس فلاسفه و حکیمان و علما و ادباء از سنگینی سخن فی الجمله به هلاکت شدی و آنان را که خبر شنیدی ، رسالات و کتب به آب جوی شستی و یا به هیمه افکندی...»
در احوالات ایشان آن طور که علمای ثقات منقول کردهاند، حاجیه لیلی الملوک صادقی منتقدالسلطنه از اجله ی علماء البشر بوده از اقطاب و مشایخ و از اعاظم احرار است و طلسمات و رموز می داند و در ایاب و ذهاب عوالم لاهوت و ناسوت و هپروت داخل است. حاجیه لیلی الملوک از اعاظم امورات دماغی است و مدارج عالی فیلوسوفیا را طی کرده و در علوم غریبه ی کیمیا و لیمیا و سیمیا نیز دستی دارند و هر روز کرور کرور کفار و اباحیون و ذنادقه از حب خانوم مسلمان گشته و خاک پای مبارکه به عیون می کشند تا هر کس معیوب بوده یا آمال بعیده داشته به مقصود برسد.
حاجیه لیلی الملوک صادقی منتقد السلطنه در خواندن آثار مختلفه و تنقید و کریتیک نیز ید بیضا دارند. در ایام ماضیه ایشان را به عیون گاه بین الملل کتب رؤیت نمودیم، عرض کردیم خانوم ابتیاع کتاب نمی کنند؟ چندان که سخن سفها باشد به قاعدهی مجانین نگاهمان کردند و فرمودند: همه را یکسر خواندیم، می رویم نقدشان کتابت کنیم. کاشف آمد از فرط ذکر و مکاشفه و امساک و ریاضت، گویا کرامات عالیه و ممیزه بر ایشان داخل شده، نافذ الاراده اند. چندان که بر هر چیز خاصه کتب مختلفه نظر اندازند تا تای تمت آن را ادراک کرده و هیچ چیز بر ایشان مجهول نماند.
نقل است که به سنوات ماضیه جمعی از عوام الناس بی اذن ایشان محفل ادبی دایر نمودند، مسمای انجمن مطالعاتی ادب متفاوت- واو. خانوم از آنجا که در سیر آفاق و انفس داخلند، به سیاق غیبی داخل محفل ایشان شده، به مدد اسطرلاب و رؤیت پیشانی ، عالم به اسرار نهان ایشان شده، مقالات و مکتوبات نوشتند از برای عوام الناس تا قدری منورالفکر شده مشرف به ادراکات مخصوصه شوند در باب جماعت واویون.
جماعت واو نیز به بعد چهار ماه مجاهدت از برای مکاشفه ی مکتوب ایشان، به تشریح و دیلماجی آن دست زدند.
1- «هيچ گروه يا فكري در اين فضاي پسامدرن!!! قابل ارايه نيست، مگر در چهارچوب هايي و مگر به مدتي كوتاه.»
دیلماجی: برای ارایه ی چهارچوبهای دایمی بیایید پیش خودم. این اعتباری ها مفت نمی ارزه.
تقویم تاریخ: دریدا و لیوتار در6 بهمن 1385، ازبالای برج میلاد پریدند.
2-« هنوز جامعه ما به آن مرحله از رشد نرسيده كه بديهياتي همچون حركت در يك جريان گروهي بي نشان و مسلم جامعه را با در خود داشته باشد.»
نقل از: کتاب جامعه شناسی لیلونی – حاجیه لیلی الملوک صادقی منتقدالسلطنه- انتشارات آکسفورد.
تقویم تاریخ: آنتونی گیدنز در 6 بهمن1385 ازبالای برج میلاد پرید.
3-« و انجمني به نام متفاوت جلسه اي برگزار مي كند كه بيشتر شيفته عنوان خود و به كلي ناتوان از تعريف تفاوت و ريشه هاي نظري آن است.»
دیلماجی: چرا به من جایزه ندادید، بی سوات ها.
ضرب المثل:................................ پیف پیف!
4- «اين انجمن نيز شيفته تفاوت هاي روساختي، بدون آگاهي از ريشه هاي غربي و حتا ايراني جريان تفاوت، داعيه متفاوت بودن را پسنديده است.... آيا براي متفاوت بودن لزومي براي متفاوت بودن كانديداهاي دريافت جوايز ادبي احساس مي شود.»
دیلماجی: یه مشت بی سوات بدون توجه به تفاوت های زیر ساختی کتاب های من، فقط به خاطر تفاوت روساختی لاخ سبیل دولت آبادی و تفاوت روساختی ریش انبوه یزدانی خرم و به خاطر پیدا نشدن هیچگونه تفاوت روساختی در قیافهی حسن بنی عامری (که این خودش یک عامل تفاوت بوده) ، حق مرا خورده اند.
دیلماجی 2: من واویون رو بهتر از خودشون می شناسم؛ اینها هیچی حالیشون نیست.( نقل از کتاب: کشف و شهود های من- حاجیه لیلی الملوک صادقی منتقد السلطنه)
5-« و اجراي تفاوت هاي روساختي انديشيده خود به صورت نقالي و پرده خواني ...»
توضیح: منظور واو نیست، بنی عامری است.
6- « تفاوت از ديدگاه متفكران انجمن واو هم تراز مضحكه مي نمايد.»
دیلماجی: واویون رو باید کشت، چه با لگد چه بامشت.
دیلماجی 2: هرچیزی را که من نمی فهمم ،مضحک است.
توضیح منطقی: واو هم دیدگاه دارد و هم متفکر.
توضیح منطقی 2: متفکران مضحکند- یا- متفکران دیدگاههای مضحک دارند.
7- « رواج هر گونه ابداعي به ابتذال مي انجامد.»
تقویم تاریخ: کل اهالی تاریخ فلسفه از بالای برج میلاد پریدند.
پیشنهاد واوی: حاجیه لیلی الملوک صادقی منتقد السلطنه، درخواست بفرمایند. از برای ایشان وقت مقررمی کنیم, مصدع اوقات شوند تا ریشه های نظریمان را به سمع برسانیم.
۱- نظر به نقد خانوم لیلا صادقی به انجمن مطالعاتی ادبیات متفاوت-واو،به تاریخ ۶ بهمن۱۳۸۵.
موضوع : تاریخ
امروز صبح که از خواب بیدارشدیم،احوالاتمان خیلی تاریخی بود و به شکل عجیب و غریبی تاریخ را دور و بر خودمان حس کردیم و مجهولات زیادی توی سرمان چرخ خورد.مثلن اینکه تاریخ از کی بوده است و کی تاریخ را کشف کرده است و موتور تاریخ چیست و رابطه روزگار با تاریخ چه ریختی است و اصلن این تاریخ از کجا سر و کله اش پیدا شده است و چه وچه وچه؟
در باب اینکه تاریخ از کی تا حالا بوده است، خیلی چیزها گفتهاند که آدم لنگ درهوا می ماند کدام را انتخاب کندتا دفعه ی بعد که از خواب پرید و احوالات خود را تاریخی یافت ،اصلن مجهولیات نداشته باشدو با خیال راحت صبحانه بزند تو رگ.
عدهای گفته اند تولد تاریخ باز میگردد به تولد خط یا همان اختراع خط. یعنی از همان وقتی که آدمهای چند هزار سال پیش به سرشان زد چکش و میخ بردارند و بیفتند به جان سنگ خارا تا میخی سیخی چیزی حکاکی کنند و بعدها اسمش بشود الفبا.عدهای دیگر نیز هستند که به آن عدهی قبلی پوزخند می زنندو نگاههای عاقل اندرسفیه میاندازند و می گویند که تولد تاریخ هیچ ربطی به تولد خط ندارد و از همان وقتی که آدم ابوالبشر واس خاطر یک سیب ناقابل خودش را و ما را حل داد توی عرض خدا تاریخ هم باهاش اومد و تولد تاریخ برمی گردد به تولد باباآدم و ننه حوا.در مقابل این فرضیهی زندگی مدارانهی تاریخ، فرضیهی مردگی مدارانه ای پدید آمد که تولد تاریخ را به قضیه قابیل و هابیل مربوط میکرد. داستان از این قرار است که پس از کشته آمدن هابیل به دست برادرش قابیل؛ قابیل در این فکر فرو شد که ای بابا این مرگ عجب امر غریبیست، وقتی میآید انگار نه انگار که طرف اصلن وجود داشته است و روزگاری رابر این خاک گذرانده و برو بیایی داشته است.حال اگر این مرگ دامن ما گیرد چه؟ چه می ماند از ما؟ چه کسی ما را یاد خواهد کرد چه کسی نام ما را به عنوان اولین قاتل در کتاب رکورد های گینس ثبت خواهد کرد؟ پس قابیل دست درکار تاریخ نگاری کرد وتاریخ متولد شد و از همین رو قابیل را پدر تاریخ خوانده اند.
از تولد تاریخ که بگذریم، موضوعی که خیلی از فلاسفه راجب به آن کاغذ سیاه کرده اند، موتور تاریخ است و اینکه این تاریخ چطور حرکت می کند.فلاسفه دو نوع حرکت برای تاریخ قائلند. یکی حرکت خطی و دیگری حرکت ادواری یا همان دوری.طرفداران حرکت خطی می گویند که تاریخ از یک جایی ( بماند از کجا ، شاید یکی از جاهایی که قبلن بحث آن رفت) شروع شده است و در جایی هم به اتمام می رسد. درست مثل یک بازی فوتبال که باسوت داور شروع می شود و نود دقیقه ای یا اگر شانس بیاوری و عمرت به دنیا باشد صدو بیست دقیقه ای و اگر دیگر خیلی سمج باشی باضربات پنالتی تمام می شود.
درسوی دیگر طرفداران تاریخ ادواری بر این نظرند که تاریخ را خط پایانی نیست و این تاریخ، اگر هم در جایی شروع شده باشد، ختامی ندارد و تنها کاری که می کند این است که دائم دور خودش بچرخد. درست مثل یک الکترون که دور هسته می چرخد ومی چرخد و این چرخش تمامی ندارد.
شاید تنها نقطه ی اشتراک این دو نظر خود نفس حرکت تاریخ باشد، یعنی اینکه تاریخ حرکت می کند. حالا خواه درخط مستقیم یا در یک دایره.حال بر همه واضح و مبرهن است که از برای حرکت روش های مختلفی وجود دارد که این تاریخ ما هم در طول خودش آنها را مورد استفاده قرار داده است.
تاریخ درابتدای تاریخ از آن جهت که آدمیزاد هنوز به فکر او نیفتاده بود، بالاجبار و از سر ناچاری پیاده گز می کرده است و طبیعی است با این وضعیت حرکت تاریخ بسیار کند بوده و هر چندین سال یک بار اتفاق دندان گیری توی این دنیا می افتاده است. البته این قضیه روی خوشی هم برای تاریخ داشت؛ اینکه سر تاریخ چندان شلوغ نبود و اون می توانست هر چند وقت یکبار یکجا بنشیند و چپقش را چاق کند و چند صباحی برای استراحت به قیلوله رود. همین امر هم عده ای را طرفدار ایستایی تاریخ کرد که کاری با آنها نداریم. حالا این تاریخ بینوا خواست یه کم استراحت کند؛ این ملت نظریه پرداز را جو گرفت.
بگذریم؛ پس از سالیان خیلی دراز آدمیزاد کم کم به فکر تاریخ افتاد و برای راحتی و سرعت بیشتر اسب و خر و گاو و قاطر را به کار کشید و دوران پیاده گز کنی تاریخ به پایان آمد و دوره ی چهارپا سواری تاریخ آغازیدن گرفت. این دوره ی تاریخ دوره ای بسیار طولانی بود. تاریخ گاه ارابه ی رومیان و ایرانیان و اراده ی ناپلئون را کشید و گاه با مغولان ترک تازی کرد از شرق تا غرب.تاریخ در این دوران کلی پادشاه و حکومت به خود دید و حسابی جنگ درست کرد و کرور کرور دانشمند و فلاسفه در مورد تاریخ و دنیا حرف زدندو کم کم آدمیزادان گفتند بیائید کمی قانون درست کنیم و کمی قانون مدار شویم تا اوضاع تاریخ از این قاراش میشی درآید.اوضاع و احوال تاریخ که کمی آرام شد آدمیزاد، بیشتر فرصت کرد به زندگی خودش و حرکت تاریخ اندیشه کند و از همین رو عصر ماشین آغاز شد و موتور تاریخ به کار افتاد.آدمیزاد تند و تند برای تاریخ موتور ها و ماشین های جدیدتر و پرسرعت تر ساخت و سرعت تاریخ دائم زیادتر و زیادتر شد و به همان نسبت شکل و سیاق و زندگی آدمیزاد به سرعت عوض شد.
از طرفی این سرعت زیاد آدمیزاد را حریص کرد. چندان که به سربعضی زد که پیست سرعتشان را گسترش دهند، حالا به هرقیمتی که شده. از این جهت سالها عرصه ی تاریخ،عرصه ی تصادفات بود و توی این تصادفات عده ی زیادی عطا را به لقا سپردند.وقتی که تقریبن دیگر هیچ ماشین سالمی نماند، آدمیزاد مار گزیده برای جلوگیری از تصادفات محتمل برای حرکت و سرعت تاریخ مقررات راهنمایی و رانندگی وضع کرد و افسری را هم برای نظارت تعیین کرد که اسمش شد سازمان ملل. هرچند این مقررات هم آدمیزاد را سر عقل نیاورد که برای این تاریخ درد سر های جدید درست نکند واز آن افسر هم آبی گرم نشد ولی به هر حال کاچی به از هیچی بود.
خب، می رسیم به عصر حاضر، عصر الکترونیک، عصر فناوری اطلاعات، عصر شکستن هسته، عصر نور. سرعت تاریخ دراین عصر خیلی زیاد شده، خیلی زیاد.دیر بجنبیم پس غافله ایم. پس بجنبیم ، تاریخ منتظر کسی نمی مونه!
سلام...
یوم هفدهم اردیبهشت گان سنه ی یکهزار و سیصد و هشتادو شش خورشیدی مقارن نوزدهم ربیع الثانی سنه ی یکهزار و چهارصد و بیست و هشت قمری مطابق هفتم می دوهزاروهفت فرنگی.
فی الیوم بعون ا...تعالی باب " اهمیت نصرا...خان بودن را می گشائیم، ازبرای رعایای مملکت محروسه ی ایران که قدری منورالفکر شده مشرف به ادراکات مخصوصه شوند. به ایام ماضیه با حاجیه خاتون داخل مذاکرات و گفتمان شدیم که قصد کتبت گری داریم ازبرای عوام الناس مملکت از خرد و کلان ،پیر و جوان، طوایف معظم رجال و طوایف مکرمه ی نسوان از بابت هدایت ایشان به طریق ثواب ، که ما بر خود فرض میدانیم این فعل را و فرض می دانستیم از همان اوان طفولیت و یمکن از رحم والده ی گرام. چندان که بر همگان مبرهن است فدوی از همان گاهوار ناصیه ی منوره داشته، مشرف به علوم مختلفه از کیمیا و لیمیا و سیمیا بوده ام الی لوجیکا و فیلاسوفیا و اتومولوجیا و پولتیکا.
حاجیه خاتون فرمودند:مستحسن است ازبابت این فعل یک فقره وبلاگ اختیار کنید. عرض کردیم : وبلاگ دیگر چه شئی خبیثی است، آدمیزاد است یا ازما بهتران ، انس است یا جن، داخل شعور است یا مالیخولیا و از مسلمین است یا از اجانب و کفار؟ فرمودند: وبلاگ از امورات جدیده ی مغناطیسه بوده که یک رجل اهل ممالک اتازونی مسمی به آمیز بیل خان گیتس السلطنه، که به سنوات ماضیه داخل امورات نجاری بوده و ساخت و ساز پنجره دایر کرده است.که عوام الناس مختلفه از سراسر ممالک ماوراء البحر در آن هرچه خواسته کتابت کرده ، همه قرائت می نمایند.
سرآخر دست در فعل وبلاگ گری کردیم که گویا به ایام جاریه از اهم امورات بوده، هیچ فعل به قدر آن فایده ندارد. انشاا... اگر بر طریق صواب رویم خیر در پیش است. مبارک است و میمون و احسن.
حاج میرزا سیاووش خان مستوفی الفلاسفه
( نصرا...خان)