ناپرهیزی شعری
وقتی که موج به اوج می رسد
من
قطره ای
کز عمق شوربختی دریا رها شده ،
من قطره ای
من !
درآفتاب ظهر
درخود شناسی من و دریا ،بخار شد
پس آفتاب و ابر
پس باد و کوهها
بر قله های سرد
شطی و باز در دل دریا روان
نهان
وقتی که موج به اوج می رسد ....
وقتی که موج به اوج می رسد
من
قطره ای
کز عمق شوربختی دریا رها شده ،
من قطره ای
من !
درآفتاب ظهر
درخود شناسی من و دریا ،بخار شد
پس آفتاب و ابر
پس باد و کوهها
بر قله های سرد
شطی و باز در دل دریا روان
نهان
وقتی که موج به اوج می رسد ....
وصفت نتوانم گفت زان حد که تو زیبایی
شعر تو چه سان گویم در قافیه درنایی
چون جلوه کنی گاهی بر این من خاموشم
آتش به دل اندازی رقصنده و شیدایی
راز نگهت را من با کس چه توانم گفت
در بندی ساحل را کو فکرت دریایی
چون قصه به خط افتاد من باتو چه ها دیدم
لیلایی مجنون را ، مجنونی لیلایی
آواز تو گوش آمد، جامیست که نوش آمد
خوشتر ز سروش آمد این نغمه ی لالایی
گوید ره جان دارد آن ناوک ابرویش
در شیوه ی مشتاقی از مرگ چه پروایی
عالم ز شکوه آندم یکسر همه بر پا شد
چون دست امیری زد در حلقه ی شهلایی
درود بر احباب و اعوان و انصار و مریدان خاصه ی نصرا...خانی که در ایام خاموشی ما را یاد داشتند. فی الحال ایام کثیره ایست در مشغولیات داخلیم و اوقات از برای کتابت به غایت قلیقه است و بر خود هوشیار نیستیم که اوقاتمان از چه در سرعت اتمام داخل آمده است؛ چندان که فی الحال در فکرت آراء اینشتین شده ایم در باب سرعت و نسبیت و اینکه آیا به مثل سابقه ی نیوتنی که او نیز به مثل اینشتین در زمره ی عوام الناس عجیبه و غریبه ی خدای گل کرده بوده است، زمان در تغیر است و فضا ثابت یا اینکه به مثل ایام جدیده ی اینشتینی که هنوز معلوم نیامده از کجا ی این مغز بیرون گور مانده اش این داستان های محیر العقول را ساخته است ، زمان ثابت است و فضا متغیر، ما که نصرا...خان باشیم در باب افکار اینشتینی هر چه تفکرات می کنیم افزون تر در تحیر می مانیم . بگذریم ، حال از برای اینکه بیش از این پشت مان در باد نیاید و بر جبینمان عرق شرم احباب ؛ یک از اشعار را به تحفه درآوریم، انشاا...تعالی قبول افتد.
قلم در بین انگشتـــــان سخن ها از جـــــــــــهان دارد
تو نادر گوهری رخشـــــــــــــان که نورش در نهان دارد
چه سان گویی ندانی خود کجــــــــــا بودی کجا رفتی
چنان کاهی درآن حالـــــــــــــــــــی که از باد وزان دارد
به گلزاری گذشتیم و به چشــــــــــمانـــت چنین دیدم
تمام فصل هـای من نشانـــــــی از خـــــــــــــــزان دارد
نیاوردی سخن از عشـــــق و این را می شنیـــدم من
کدامین کــــــــوه یا موســـــــــی تجلی در تــــوان دارد
چه خاموشی در این غربت، من این را با تو می گفتم
شنیدن گر بیامـــــــــوزی کجــــــــا لطــــــفی زبان دارد
به پایان می رسد این راه زود اما چــــــــرا خواهـــــــی
من اینجا جان ملول از ماندنم، ایـنــــــــــــــم برآن دارد
من اینجا در محیطی گنگ و وارون
من اینجا پشت درها بسته ماندم
میان اینهمه آنان رنگی
ملول و خالی و دل خسته ماندم
مرا گویند تا کی بندی دل
ز قید بندها دل رسته ماندم
گمانم روز فریاد است فریاد
سکوت سرکش لب بسته ماندم
خیال خسته ی شور و سرور است
ز مرز سرخ ایشان رسته ، ماندم
میان تویه تویه مرز دایر
میان دسته ی سردسته ماندم
تمامی میوه ها را برگرفتند
درون وهم سبز هسته ماندم
آسمانش گره ی بود به دریای افق
و زمینش چه سرازیر به پهنای زمان
وصدایی که ندارد خبر از هیچ نفس های سپید و سیهش
بی قراری ست کنون
بی نوایی ست کنون
دایره، خطی پنهان فریبی درجان
حک شده بر تن سنگی خارا
که نتان بستردن.....
دست در جیب زدی
وکنون زمزمه ی مبهم تو در گوشم.
من نگاهم به قدم های سپشدم مانده ست
درگذار از گذر خالی تاریک
که گویی مرده ست
خانه ام پیدا نیست
خانه تاریک
گذر تاریک است
راه نزدیک کدام ست؟
ره دور کجاست؟
زندگی هست هنوز؟
زندگی پیدا نیست
زندگی تاریک است.
و تو گفتی ناگاه
چون که مردم به مزار
بر من لاله ی مشکین هلندی آور
یا که مریم یا یاس
یا که گلگون گل رز.
می دود رنگ به چشمم ناگاه
خیره بر من شدی و خندیدی.
من کنون اندیشم
هیچ رنگین همچو مرگت دیده ام....
من حسودم
من حسودم به همه مردم این شهر که شیطان دارند
من حسودم به همه مردم این آبادی
که مترسک هاشان
روبه جالیز کلاغان سیه می رانند
وبه آن نقاشی
که به یک رنگی یک بوم
خدا می رنگید .
اینجا بهار را به فراموشی خزان
دربرفهای گمشده ی کوچه ها بخوان
مرداب خاطرات ملول و گرفته نم
بر آستانه ی دیوار های خیس
در کنج گنجه ی مادربزرگ پیر
آرامتر بخوان
که صدای تو بردرد
خواب خوش سحر از هوش آفتاب
پندارهای تو در حوض ماهیان
قرمز ،گلی ، با دو لک مشکی و سپید
در حجمه گاه بازی طفلان تازه پای
آرام تر بخوان
راز نهفته را چه کسی داند ای عزیز
من ؟
من که آگهم از راز های گنگ ؟
نه
دیگر به گوشها و دو چشمم امید نیست
رازیست نقش عشق
بازی باد
رقص کبوتر
وآسمان
آرام تر بخوان
آرام ای عزیز .