داستان

ساعتها

 

این عوضی دوروغگو می گوید آدم منظمی هستم، ولی تمام ساعت های خانه اش عقب است. از ساعت کنار در گرفته تا ساعت هال ،ساعت پذیرایی و ساعت اتاق کارش ؛ همه پنج دقیقه و چند سانیه عقب است، حالا هم پنج دقیقه است که دیر کرده ، لعنتی.

آدم مسخره

نصرا...خان همیشه می گوید : ما از دل متون درآمده ایم ، همانطور که متون از دل ما. 

خیلی ها می پرسند این نصرا...خان از کجا یکدفعه سروکله اش پیدا شده است.خود نصرا...خان می گوید من در دل قصه ها بوده ام و هربار به شکلی ظاهر شده ام، گاه مرد بوده ام گاه زن ، گاه حیوان بوده ام گاه از انس و جن ، گاه کودک بوده ام و گاه کهن سال، گاه قهرمان بوده ام گاه یک موجود ساده. ولی چند صباحی ست که مرا از قصه کشیده اند بیرون و یک نفر گیر داده است که تو باید نصرا...خان باشی و فعلن نیز ما نصرا...خانیم.باور نمی کنید ، بگذارید نشانتان دهم مرا از کجا بیرون کشیده اند.من در داستانی بودم که یک نفر مرا خواند و بیرونم کشید.

 

آدم مسخره

نصرا...خان کچل بود، یعنی کچل کچل هم نبود ،از آن کچل ها بود که از فرق سر تا جلوی پیشانی بلندش طاس بود و یک تار مو هم نداشت اما موهای جو گندمی دور تا دور سرش چنان پر پشت و بلند بود که تا روی شانه هایش را هم می پوشاند و باعث شده بود که همسایه ها فکر کنند که او حتمن جادوگر است و فقط چون خیلی بد جنس است رو نمی کند و آن دفترچه­ی جلد آبی که همیشه همراه دارد هم بی برو برگرد کتاب جادوگری است. اما واقعیت این بود که نصرا...خان یک مغازه­ی سلمانی داشت و آن دفترچه­ی جلد آبی هم یک آلبوم عکس بود که خودش آن را صحافی کرده و داده بود رویش با خط نستعلیق زرکوبی شده نوشته بودند : ً فالنامه ی نصرالهی ً و روی هر برگ آن تصویر یکی از بزرگان و مشایخ بی موی جهان را چسبانده و یک جمله­ی معروف از آن کچل مشهور را با خطی خوش در زیر تصویرش نوشته و هرگاه دچار مشکل لاینحلی می شد تفالی به آلبوم کچلان نامدارعالم می زد وجمله­ای از کچل بزرگی را می خواند و دلش باز می شد . زندگی ساده و آرام نصرا...خان در مسیر خانه و سلمانی به همرام فالنامه­ی نصرالهی در جریان بود تا اینکه در یک صبح یکشنبه­ی تابستانی زنی یک بچه­ی هفت هشت ساله را با موهایی چون دم اسب به سلمانی آورد و از وی خواست تا سر کودک را از ته بتراشد، پول اصلاح سر کودک را هم پرداخت کرد و رفت. با خروج زن از سلمانی حمله­ی ناجوانمردانه­ی پسرک به شانه و قیچی آغاز شد.اما نصرا...خان به قول مرحوم پدرش بیدی نبود که با این بادها بلرزد و به همین جهت قبل از اینکه پسرک بتواند خسارت غیر قابل جبرانی به وسایل ارزشمندش وارد کند ،او را گرفت و در صندلی مخصوص کودکان که شباهت زیادی به صندلی الکتریکی فیلم ها داشت فرو کرد و پارچه­ی سفیدی به دور گردنش بست و ماشین سر تراشی را برداشت و مشغول شد. پسرک که تا به آن روز چنان صندلی شگفت انگیزی ندیده بود، شروع به جیغ زدن کرد اما نصرا...خان گوششش از این صداها پر بود، دو تکه پنبه توی گوشش تپاند و به کارش ادامه داد و در عرض چند دقیقه کله­ی پسرک تبدیل به توپ گرد و سیاهی شد.کار نصرا...خان که تمام شد ،قفل های صندلی را باز و پیشبند را از گردن پسرک گشود و او را رها ساخت و پشتش را به سوی او کرد تا پیش بند را بتکاند. سرش را که برگرداند پسرک رفته بود. شب هنگام نصرا...خان سر آخرین مشتری را هم اصلاح کرد و همه چیز را در مغازه اش مرتب کرده و عزم رفتن کرد، ولی هرچه گشت نتوانست فالنامه­ی نصرالهی را پیدا کند. درست سه مرتبه، تمام اطراف و اکناف مغازه را گشت اما اثری از فالنامه نبود. نصرا...خان پس از این جستجوی نافرجام ، حیرت زده و مستاصل روی صندلی اصلاح موی سر نشست و به آیینه های هزار توی روبه رویش خیره شد.

فردای آن روز هنگامی که اهالی محل نصرا...خان را دیدند درحالی که آفتاب کاملن بالا آمده بود از خانه خارج شد ،حسابی متعجب شدند. شانه­های فرو رفته و چشمهای گود افتاده­ی نصرا...خان چهره­اش را چنان رقت انگیز کرده بود که حتی آنهائیکه او را یک مرد چهل و پنج ساله­ی کچل نفرت انگیز می دانستند هم دلشان به حال او سوخت. حتی گلین خانوم  هنگامیکه توی کوچه او را با آن حال اسف بار دید سلام کرد و احوالش را پرسید، اما نصرا...خان با آن چشمهای چروکیده فقط بر و بر نگاهش کرد و هیچ نگفت. تا غروب دیگر تمام زنهای محل متفق القول به این نتیجه رسیده بودند که باید همتی کنند ، آستینی بالا بزنند و وی را از این تنهایی بی پایان نجات دهند، حتی اختر خانوم که همسایه ی دیوار به دیوارش بود یک کیس مناسب توی آستینش داشت و آماده بود تا دختر ترشیده اش را بیخ سبیل ( هیچ گاه کسی نصرا...خان را با ریش ندیده بود) طرف ببندد. این مسائل با چنان شدت و حدتی در جریان بود که احمد نود و هفت که حتی از جلوی پایش هم خبر نداشت فهمیده بود که شیخ علی قصد دارد مادر حسن قرقی را برای جادوگر کچل محل خواستگاری کند و به همین زودی ها یک چلو مرغ مشتی افتاده اند.رحیم جوجه ،مهدی آواره و عباس پشه هم یک شعر مستهجن به مناسبت این پیوند فرخنده و مبارک ساخته و سر کوچه یکصدا آنرا می خواندند و دیگر هیچ کس ( جز نصیر آقا که کر بود و به هیچ وجه حاضر نبود که صمعک بزند) توی محل نبود که خبر ازدواج این دو نفر را نشنیده باشد.

دم غروب بود و محل همچنان در شور التهاب خبر این ازدواج می سوخت و نصرا...خان بدون توجه به آواز دسته­ی کر سه نفری ،سلانه سلانه در عالم خواب و رؤیا راه می رفت که شیخ علی با او هم قدم شد و با یک احوال پرسی گرم و دوستانه سر صحبت را با او باز کرد و کمی از بیوفایی دنیا و عمر دو دو روزه­ی انسان فانی و غم غربت و اوضاع داخلی کشور و سخنرانی اخیر بوش پسر در کنگره و اوضاع قاشمیش سازمان تجارت جهانی و جنگ هسته ای در عراق و سرو سامان گرفتن و ثمره و نتیجه .....حرف زد و حرف زد و بالاخره همه­ی این موضوعات را وصل کرد به بابا آدم و نه نه حوا و ازدواج و محاسن بی شمار فاطی خانوم و اگر دوست نداری و خودت کسی را در نظر داری بگو خجالت نکش و این حرفها. شیخ علی یک ریز حرف می زد و نصرا...خان به دهانش که مدام باز و بسته می شد  نگاه می کرد و هیچ نمی گفت . شیخ علی هم درست مثل اکثر آدمها این سکوت بی پایان را علامت رضایت دانست و پیشانی صاف و یکدست نصرا...خان را بوسید و خداحافظی کرد و رفت تا بقیه­ی کارها را سرو سامان دهد و او را در همان حالت رها کرد.

فردای آن شب اگر چه نصرا...خان تقریبن چیزی از حرفهای شیخ علی دستگیرش نشد اما در اثر اصرار او مثل بره­ای آرام کت و شلوار زرشکی اش را پوشید و به همراه شیخ علی به خانه­ی فاطی خانوم که مغزش توسط گلین خانوم کاملن آماده­ی پذیرش تازه داماد شده بود رفت. مجلس خواستگاری به خوبی برگزار شد و از آنجا که شیخ علی و گلین خانوم در این امور کاملن مجرب بودند، طرفین ذی نفع پیش از آنکه بفهمند دارند چه می کنند ،بله را گفتند و همه با هم نقل و شربت خوردند و راه افتادند تا سوروسات عروسی را به راه اندازند. اما هنگاه خروج از خانه بود که نصرا...خان چشمش به ورق پاره ای کنار میز نهار خوری افتاد که روی آن عکس یک آدم کچل را چسبانده و زیر عکس هم چیزی نوشته بودند. با دیدن ورق پاره چشمان نصرا....خان پس از چند روز برقی زد و نور زندگی در آن ظاهر شد و بلافاصله خم شد و آن را با دقت و ظرافت از روی زمین برداشت و بعد نگاهش در فضای خانه به گردش درآمد و روی در اتاق پسر فاطی خانوم قفل شد و قبل از آنکه کسی بفهمد چه اتفاقی افتاده است به سمت در هجوم برد و آن را گشود و سراسیمه داخل شد . برای لحظاتی همه­ی میهمانان در بهت و حیرت ایستاده و نمی دانستند چه بکنند اما بالاخره شیخ علی به خودش جراتی داد و پشت سر نصرا...خان وارد اتاق شد و او را دید که مانند کودکان میان انبوهی از کاغذ نشسته است و گریه می کند و کاغذها را با دقت و حوصله برمی دارد و روی هم قرار می دهد. آن شب همه دیدند که نصرا...خان همه کاغذ پاره ها را که عکس های عجیب و غربی روی آن چسبانده بودند ، با دقت جمع آوری کرد و زیر بغلش زد و رفت و تنها چیزی که از او باقی ماند ،یک کاغذ پاره بود که زیر تخت فاطی خانوم افتاده بود و عکس یک آدم کچل را روی آن چسبانده بوده و زیرش نوشته بودند: ً تو را به مسخره می گیرند و تو با دیگران از ته دل می خندیً.

شهرام مرادی