بود ، هست ، خواهد بود... نصرا...خان آمد

شمع بیارید

عود بسوزید،

 پرده به یکسوزنید از رخ مهتاب

 شاید این از غبار راه رسیده

                                   آن سفری همنشین گمشده باشد...

درود نصرا... خان بر اعوان و انصار و محبان و مریدان خاصه ی خان نصرا...خانی.

فی الحال به یمن زاد روز ولادتمان تحریر می نماییم از قرار بیست و نهم دی گان مقارن هجدهم ژانویه ی فرنگی. البت هیچ قصد نداشتیم به یمن ولادت سیاهه نماییم ، لیکن یکی از احباب خاصه ی نصرا... خانی ، شیخ شوخ از برای ما قلم زدند و تبریکات خاصه عنایت نمودند و ما را بر آن داشتند که از برای عرض ارادت و سپاس فراوان از الطاف بیکران حضرت شیخ شوخ بدین خان خانان هم که شده چند خطی مکتوب کنیم که عرق بر جبینیم از الطفات و مهر ایشان.حال دیگر چیزی تحریر نمی کنیم و مکتوب مبارک شیخ شوخ را از برای شما می گسترانیم که خیر در پیش است.

 مکتوب شیخ شوخ اندر ولادت حضرت خان خانان نصرا...خان:

آمد به جهان نصرا...

آمد به جهان ناصر و منصور کســـان، نافر و منفور خســــان،  فخر زمــــــــان، خاصتــر از خاصتـــــــران، گشته از او هم همه در کون و مکان

نصرا...

من نگویم که کمال است و محال است و خصال است و خط و خال و خیال است و حرام است و حلال است و چنین است و چنان است، چه گویم؟ که همان

نصرا...

تو اگر شاهی و اللهی و چون ماهی و روباهی و بد خواهی و بر مغز خلایق همـــــــــــــــه لایق شده ای، او شــــــده خــان

نصرا...

او که دانـــــد ز همــــــه علــــم  به کـــل فلسفــــی و حکمتـــی و عرفانـــی، هـــم ز ادیانـــی و ابدانـــی و آنی که بدانی و ندانی همــه آن

نصرا...

ما در ایــــــن جــــــا همــــــه علاف و به لـــــب لاف و پر گــــاف و خطا باف و چه حــــراف شد استیـــــــــم که او هست در آن جا همگـــــان

نصرا...

آن جــــوانــــــــــــــی کــــه بـــــه پــنــــــدار و به گفـــتـــــــــــــار و بـــه کـــــــــــــردار بـــــــــود او دادار، چــــــون که از شهـد سخن کرده همی پیـــــــــر جـــــوان

نصرا...

این چنین شد که امیـــــــری و وزیـــــــــری و نصیــــــــری و بصیــــــــری و منیــــــــری و کبیــــــــــــــری شده اندر دو جهــــــــــــــــــان

نصرا...

بر کفش باده و مــــــــــــــــــی ، جام دهــــــــــد پی در پی، شوخ و طناز به درگـــــــــــاه وی و زاده دی، شاد باشد به کنارش ری و اندر حرمش خــــرد و کلان

نصرا...

در اهمیت او هست همین بس که بود کعبــــه و میخانـــه و پیمانـــــه و دردانــــه و دل داده و افتــــــــاده و هر کس که شناسی به رخش بوسه بسی داده ز جــــــــــان

نصرا...

هر چه گفتیــــــــم و بگفتنـــــــــــد و شنیدیـــــــم و شنیدنــــــــد و بدیدیـــــــــم و بدیدنـــــــــد چه حاصل؟ که نبوده است از ایــن حاضــــــــــــــــــر غایب ز میــــان

نصرا...    

گر شنیدی که عیسی است به افلاک و دلش پاک و جهانی ز تحیر یقه در چاک و وی از آتش و از خاک و بداند نت و از موسیقی پاپ و کلاسیک و رپ و سنتی و راک ، تو دیدی که پور آمده هـــــان

نصرا...

آه ... از دست تو ای نصرا...

در احوالات من و عیال

قسمت دوم: کپی برابر اصل نباشید!

عیال پیش فک و فامیلش می گوید که من دست به خیر هستم و این از معدود چیزهای خوبیست که درباره ی من به فک و فامیلش می گوید و باقی اش هم فعلن در این مکتوب جایی ندارد و بعدها خودتان پی خواهید برد، فعلن باید خوشحال بود چون بر طبق هر شیوه ی آماری و احتمالات ریاضی که در نظر بگیرید واضح و مبرهن خواهد بود که وقتی عیالتان، آن هم پیش فک و فامیل هایش از شما تعریف کند به سبب احتمال بسیار نازل وقوع چنین اتفاقی حتمن می باید خوشحال بود و هیچ حرف و حدیثی هم تویش نیست.

و اما علت وقوع این حادثه برمی گردد به یک جاذبه ی عجیب و غریب و یک وسوسه ی عجیب تر.

داستان این است که نمی دانیم روی پیشانی ما چه نوشته اند که جاذب عشاق گشته ایم.یادمان می آید دبستان هم که می رفتیم هر کس مشکلات عشقی داشت یا ناغافل روی پشت بام خانه شان به این نتیجه رسیده بود که عاشق و دل شیفته ی دختر همسایه شده است که تا دیروز گیسش را توی کوچه می کشیده ، عدل می آمد سراغ ما که فلانی بیا و بنشین پای درد دل گویه هایم و من هم نشسته ام و با صبری قابل تحسین به تمام حرف های طرف گوش داده ام و طرف هم در نهایت خودش را مدیون من دانسته، چون گاهن از هر شخص پرتی هم می توان انتظار داشت که به چرندیاتی که ممکن است بگوید پی ببرد و تعجب کند که چطور ممکن است کسی بتواند به آنها با این صبر و حوصله گوش فرا دهد. البته ما هم کسی را به این خاطر ملامت نمی کنیم چون وقتی کسی عاشق می شود ، پرت و پلا گویی شاید کمترین عارضه ای باشد که بتوان از او انتظار داشت.

خلاصه بگیرید همین طور تا حال که این گوش کردن ها ادامه دارد و چیز هایی هم به آنها اضافه شده است ؛ خب در گذر این گوش کردن ها کم کم به نتایجی هم رسیدیم، باید هم می رسیدیم فکرش را بکنید که تا به حال با هزار تا عاشق از انواع مختلفش ، از زن و مرد و پیر و جوان صحبت کرده باشید، یقین بدانید که چیزهای فراوانی خواهید آموخت که در باره اش می توانید حسابی برای عشاق بعدی که سراغ شما می آیند فک بزنید و اسمش را هم بگذارید مشاوره.آن چیز های اضافه ای هم که گفتیم همان هاست مشاوره دادن و یک عادت دیگر .

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که صبحی، احتمالن یکی از صبح های جمعه ی زمستانی که می توانید حسابی در آن بخوابید ، پس از کش و قوس های فراوان از رخت خواب بیرون بیایید و هنگام مسواک زدن یک باره به این نتیجه برسید که اگر فلان رفیق پسری را که دارید با فلان آشنای دختری که می شناسید( انتظار که ندارید برای دختر کذایی هم از لغت رفیق استفاده کنیم، همین آشنایی را هم که به کار برده ایم از آخر عاقبت خودمان آگاه نیستیم !) کنار هم قرار دهید بر حسب فرمول ها و اقتضاعات تجربی و حسی و فیزیولوژیکی احتمالن زندگی مشرک خوبی خواهند داشت.شاید هم برایتان پیش نیامده باشد ، اما این اتفاق هر از چند گاهی برای ما می افتد و چنان هم فکرمان را مشغول می کند که تا دست به کار نشویم و آن دو را اگر هم شده به صرف خوردن نسکافه ای با شیر و شکر و کیک شکلاتی و البت که صحبت های مخصوص این دیدارها روانه نکنیم خواب راحت نخواهیم داشت .این عادت هم از عوارض صحبت و مراوده با این قبیل موجودات است ، آدم را به چه امراضی که مبتلا نمی کنند.

بگذریم، ماجرای عموزاده عیالمان با پسر خاله خان باجی شان هم از همین قسم امورات شروع شد.

عموزاده ی عیالمان دختری ست با خصایص عجیبه و غریبه ، فی الواقع گویا چندان هم دختر نباشد یا یکجورهایی شاید در آن اوایل پیدایشش ژن های شخصیتی  و روحیه جات رجال شیطنت، کرده باشند و سرخآب سفیدآب کرده خودشان را قالب پیکر این دختر کرده باشند، روحیات رجالانه در او دخیل است. یادمان می آید یکبار نزدیک ساعتی باایشان صحبت کردیم ، انگار نه انگار، طرف هیچ نوع از عشوه جات و غمزه های زنانه را بلد نیست؛ پنداری اگر خداوند صوت زنانه به او نمی داد حتم می کردید که طرف از رجال است و سر کارتان گذاشته. آخر دختر را چه به صحبت در سیاست خارجه و فوتبال و تجارت جهانی، دخترک فیلم های تارکوفسکی را هم دیده است؛ خداوند جان ما و البت عیال را از بلایا دور دارد.

و اما پسر خاله خان باجی عیال؛ این پسر به قاعده احساساتیست.البته اگر طرف را ببینید با آن قد و هیکل رشیدش با خود اصلن چنین فکری نمی توانید بکنید که با موجودی طرف باشید به فراوانی احساساتی. ولی چند دقیقه که با او صحبت کنید ، یقین می کنید که احتمالن از کنت های عاشق پیشه ی قرن شانزدهمی ست که دائم از برای معشوقه اشان شعر و آهنگ می خوانند.

یادمان می آید وقتی به عیال گفتیم خیال داریم این دو را به عنوان یک پروژه ای با احتمال بالایی از موفقیت در کنار هم قرار دهیم نزدیک بود پس بیافتند.آبی که برایشان آوردیم ، افتادند به جان ما که : خواهرشان راست می گوید که ما خیال داریم در فک و فامیل عیال آتش راه بیاندازیم و هرچه جنگ و نزاع از اول پیدایش فک و فامیل شان تا حال رخ داده فی الواقع آتشش از گور ما بلند می شده و....

از نفس که افتادند گفتیم کمی گوش دهید تا بگوییم.

فی الواقع به زعم ما زندگانی مشترک وابسته به تفاوت هاست ، درست که اشتراکات هم داخل اهمیتند ولی اشتراکات فقط بسترند. فارسی اش این می شود که فک و فامیل های شما عیال فکر می کنند هر کسی شبیه آن یکی است ساخته شده است برای زندگی با طرف ، حرفی هم که بزنیم همین خواهر گرامی شان می افتند به جان ما و باز نطق می فرمایند که بعله این یکی از دستمان در رفت ، حالا دارد در فک و فامیل فخیمه آتش به پا می کند.آخر تصورش را بکنید ، دو فقره آدم عین هم را می اندازند تنگ هم، چهار صباح دیگر حوصله شان از هم سر می رود می افتند به گیس و گیس کشی یا خیلی اگر هنر کنند چند فقره عین خودشان دیگر را تولید و کپی برابر اصل می نمایند که مشغول باشند و ایام بگذرد.

به عیال هم همین را گفتیم . گفتیم این دو  موجود را آخر نگاه کنید هر دوتاشان یک جورهایی چند تخته شان کم است ، باید آدمیزاد شوند یا نه؟! دخترک که باید احساساتی باشد نم پس نمی دهد و اصلن انگار در مرامش نیست؛ پسرک هم که باید تریپ جذبه بیاید از سر و رویش قلب تیر خورده و پلق زده فوران می کند.باید انداختشان تنگ هم. باور بفرمایید کمتر کسی مثل اینها زندگانی جذاب خواهد داشت ، صد سالی طول می کشد که به هم عادت کنند و حوصله شان از هم سر برود.

و همین طور با عیال صحبت کردیم و صحبت کردیم تا راضی شدند، همیشه همین داستان است می باید آنقدر فک بزنیم تا هر چه خواهر عیالمان به ایشان خورانده اند از افکار و ذهنیاتشان خروج کند.

زندگانی مشترک عشاق را شکل هم می کند ، پس چه بهتر که همیشه تفاوت هایی برای همسان سازی وجود داشته باشد که جاذبه ایجاد کند.

پانویس1 : فی الحال هرگونه تشابه خاصه بین عموزاده و پسر خاله خان باجی عیالمان را بر هر یک از رجال و نسوان مملکتی که فامیل عیالمان نیستند ، تصادفی اعلام می نماییم.

پانویس 2 :از اینکه گاه گاهی مکتوب مان به سمت و سوی اعلانیه و خطابه تمایل نمود عذر تقصیر داریم از آنجا که ساعتی پیش مجلس وعظی در تلویزیون تماشا می دادند که به ناچار عیون نموده ایم و حال و هوای آن بر ما جاری گردیده ، انشاا... خداوند به خیر گرداند.

پسنگوگالیه

درود نصرا...خان بر اعوان و انصار و مریدان خاصه ی نصرا...خانی
صباح الیوم به یمن تعطیلات مملکتی در اضافه خوابی به سر می بردیم که صدای موبایل حضرت خانی خوابمان را بی خواب کرد.چشمانمان را گشودیم ببینیم چه کسی نمره ی موبایل ما را گرفته است دیدیم شیخ بائوباب خان اتابک اند.
فی الباب شیخ بائوباب خان اتابک اینکه ایشان در زمره ی احباب خاصه ی حضرت خانی بوده ما را با ایشان حب و مراودات فراوان است از سنوات بسیار دور.
در احوالات ایشان اینطور منقول داشته اند که در یکی از ایام زمستان مربوطه یه قرن سیزدهم ، ایشان را اول بار دیده اند که از جبل آرارات واقع در ترکستان نزول اجلال نموده اند به یک لا قبا.شایعات و نقل های فراوان فی الباب ایشان منقول است که کیستند ، فی المثل حاجیه حمیده خاتون لانعلین که مدید مدتی را در جوار ایشان بوده ( که فی الباب آن نیز شایعاتی منقول و مکتوب است!) می فرمایند:
آشیخ بائوباب خان اتابک ولد نوح پیامبرند که مورخان ایشان را به غلط غریق طوفان آورده اند ، حال آنکه اشیخ بائوباب خان به سعی و مجاهدت فراوان دست در لنگر زده اند ، داخل کشتی شده و خود را پنهان داشته اند.
حاجیه حمیده خاتون لانعلین سبب اصلی انقراض دایناسور ها را نیز آشیخ بائوباب خان می دانند و می فرمایند:
ایشان چون به انبار کشتی پای نهادند، خود را در تنگنا دیدند از آنجا که به سبب وجود جانوران مختلفه هیچ از برای ایشان جایی موجود نبود؛ پس چشم چرخاندند و علت را نرینه مادینه ای دایناسور دیدند که به قاعده 50 دو تن از موجودان فضا را گرفته نزدیک است به تکانی عده ی از موجودات را به هلاکت رسانند.پس آشیخ بائوباب خان افسار ایشان را گرفتی و به دریا فکندی.
به یمن این فعل محیر العقول یکان یکان موجودات را با ایشات الفت و دوستی افتاده ، دست معونت به آشیخ بائوباب خان دادند و نوح پیامبر را نیز به دریا افکندند که خیر در پیش باشد.
بگذریم، موبایل را برداشتیم و فرمودیم درود بر آشیخ بائوباب خان اتابک.سلام و احوالات رد و بدل گردیده و به سیاق غیبی مصافحه و معانقه نمودیم، سر آخر آشیخ بائوباب خان فرمودند که مدتی ست وبلاگی فخیمه دایر نموده اند مسمی به پسنگوگال و در آن داستا و روایت می نمایند با سیاق خاصه ی خودشان.فرمودیم به مبارکی و میمنت، انشاا... که خیر در پیش باشد. فرمودند لیکن ایشان را اوقات از برای معرفی قلیله است مدد می طلبیم از حضرت خانی که ما را به محبان خاصه ی خانی معرفی دارند ، که ما را دریابند تا خدای ناکرده این فعل وبلاگری از برای ما عقده های خاصه برجای نگذارد.فرمودیم ای به چشم، سر و جانمان فدای محبان .
فی الحال اراده ی خانی بر آن قرار دارد که اعوان و محبان و مریدان خاصه ی نصرا...خانی وبلاگ فخیمه ی آشیخ بائوباب خان اتابک را رویت نموده نظرات و افاضات خاصه تحریر نمایند که خیر در پیش باشد.

پای نوشت: البت به لینک آوردن ایشان نیز اجر جزیل دارد از قرار هفتصد و هفتاد و هفت حوری بهشتی.ما که چنین کردیم. www.pesengoogal.blogfa.com

در احوالات من و عیال

 

 شماره اول:رابطه کشک بادمجان و یوزارسیف:

شنبه شبی باز عیالمان هوس بادمجان به شکمش زد و در یک حرکت پلتیکی که یقینن رگ و ریشه اش برمی گردد به تماشای زورکی این سریال مزخرف یوزارسیف که دیشب پخش می شد ، کشکه بادمجانی بار گذاشت با مصالح فراوان تا هر چه بیشتر بوی ... بادمجانش را به جان ما بیندازد.جمعه ها که میهمان داریم همین برنامه است ، آخر نمی دانیم چه گناه کبیره ای انجام داده ایم و چه معصیتی از ما صادر شده که برای تقاصش تمامی فک و فامیل عیال ما باید جمعه ها سر و کله شان خانه ی ما پیدا شود و عدل هم جملگی عاشق و دلباخته ی سریال یوزارسیف باشند و غش و ضعف بروند برای نا بازیگر نقش یوزارسیفش که این آخری ها توی هر خراب شده ای که پا می گذاری یک پوستر سرخ آب سفیدآب شده ازش را زده اند به در و دیوار و گویا خودش هم وهم برش داشته است که برت پیتی شارون استونی چیزی است، مردک زن نمای ضعیفه!

 

بگذریم ، ماجرای کشکه بادمجان کذایی از آنجا آب می خورد که باجناقمان که عادت دارد از تیتراژ ابتدایی هر کوفت و ذهر ماری که تماشا می کند تا تشکرات تیتراژپایانی دایمن نطق کند و تفاسیر خودش در رابطه با موضوع فیلم و اینکه :وای دیدی چی شد؟ نگفتم اینطور می شود... را به خورد هر که دور و برش باشد بدهد و خدا بدور و بلا نسبت ما حضار را یه عده کور و کچل فرض کند که خودشان چشم ندارند ببینند چه شده و چه دارد می شود؛ اواسط سریال سر مست از کشته گان و دلداده گان یوزارسیف فرمود : چقدر کشته مرده داشته این یوسف ها! و بر و بر بنا گذاشته به نگاه کردن به ما ، گویا بخواهد حتمن کسی درباره جملات قصارش تاییدیه ای صادر کند و بعد هم تشکری حتمن که دست شما درد نکند که این اثر پیچیده ی دیوید لینچ را برایم تفسیر کردی، مجبورمان کرد دهانمان را باز کنیم و چیزی بگوییم مثل : آره خوش به حالش.

خواهر عیالمان هم که همیشه ی خدا بوی توطئه و خیانت از هر چه دور و برش بگذرد و هر حرف و سخنی که گفته شود می شنفد ناغافل گفت: گویا شما هم بدتان نمی آید.ما هم اصلن حوصله نداشتیم و دلمان نمی خواست دایم فک بزنیم ؛کوتاه ترین و اولین جمله ای که فکرمان رسید گفتیم: کی بدش می آید.

( در مورد خواهر عیالمان همین بس که یادمان می آید عمه زاده ی عیالمان که به طبع عمه زاده ی خواهر عیالمان هم می شود را وادار کرد زن دسته گلش را طلاق دهد ، آن هم به خاطر اینکه ایشان را وهم برداشته بود که زن عمه زاده ی فوق را در کافی شاپ گل سرخ در 12 کیلومتری منزل عمه زاده ی فوق دیده اند که با آقایی خوش لباس و چهار شانه و بلند قد با موهای قهوه ای که کت و شلوار و کفش ایتالیایی( تعجب نکنید ما هم نفهمیدیم از کجا فهمیده) پوشیده بوده قهوه  میل فرموده اند، آن هم با شیر و شکر .جالب این است که خواهر عیالمان تمام این اطلاعات را در هفت هشت ثانیه ای به دست آورده است که سوار بی آر تی بوده و از جلوی کافه گذشته است.هر چند ماهها بعد کاشف آمد که کافه گل سرخ کلن آن هفته را به خاطر مرگ ناگهانی والده ی صاحب کافه که هنگام خوردن یک لیوان شیک طالبی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود، تعطیل بوده ؛ اما ماجرا برای عمه زاده ی عیال ما ختم به خیر نشد ، چون دیگر کار از کار گذشته بود و همسر سابق دسته گلش رفته بود و از بد روزگار درست با کسی ازدواج کرده بود که کلهم خصوصیات کشف شده ی خواهر عیالمان را داشت)

القصه خواهر عیالمان هم در یک اقدام بسیار پلتیکی و لحنی کاملن مناسب برای پنبه کردن هر چه تا به حال برای عیالت ریسیده ای فرمودند: بعله کیه که بدش بیاد!!عیال ما را می گویید چنان نگاهی به ما انداخت که به هر آدم پرتی هم اگر می انداختید ، شصتش خبردار می شد که باید در ایام آتیه منتظر حوادث و رخدادهای خاصی باشد.کشک بادمجان شب شنبه ای هم از همان رخدادهاست.

آخر ما نمی دانیم بادمجان را هم مگر می خورند.من به شخصه یقین دارم آن میوه ای که ما آدم ها را از عرش خدا به زمین کشید، فی الواقع همین بادمجان بوده. جای حق هم نشسته است خدا، آخر ریخت این گیاه کذایی به خوردن می آید، گفتند آدم باش از این پرت و پلاها نخور.البته آنطور که در روایات آمده بابا آدم هم چشمش را گفته ، اما امان از این عیال ها.....

 

اهمیت نصرا...خان و حاجیه خاتون بودن , اهمیت ما بودن.

خرس کوچولوی قصه

نون و پنیر و پسته

خرس کوچولو تپل بود

لپاش مثال گل بود

خرس کوچولو قشنگه

چشاش خوشآب و رنگه

خرس کوچولو بلایی

موهاش طره طلایی

پیچش مژگونش رو

مستی چشمونش رو

ابروهای کمونش

لبهای گلگونش رو

لاله نشونه گوشش

نرگس مست رو دوشش

زیرک و ناقلاست او

من چی بگم زهوشش

گندم رنگ رخسار

مهتاب تو شب تار

دستای رستم داره

سیلی محکم داره

هرکی مزاحم بشه

مشکل دائم بشه

خودشو واسش لوس کنه

هی بره موس موس کنه

او ید و پنجش چنان

می کنه نازل برآن

برق سه فازش بره

هیکلش اندر جره

خرس کوچولوی قصه

نون وپنیر و پسته

لحن و کلومش عسل

طوطی و شکر مثل

آوازه خون خوش صداست

می شنفی موت می شه راست

اینهمه گقتیم بسه

تنها آدم بی کسه

خرسکی بود تو قصه

نون و پنیر و پسته

تخته ی روی آب بود

خرسک حالش خراب بود

گیج و ملول و حیرون

توی دلش زمستون

خاطر آشفته داشت

قصه ی ناگفته داشت

غرق گذشته هاش بود

بندی غصه هاش بود

شیرینی گذشته

روی دلش نشسته

امروز و فردا نداشت

هیچی معما نداشت

 

خرسک توی قصه

نون و پنیر و پسته

خرس کوچولو رو دیدش

دوباره قلب خوابش

تالاپ تالاپ تپیدش

دلش نوا رو ساز کرد

پنجره هاش و باز کرد

رنگ توی چشماش دوئید

لطف خداوند و دید

سپیده زد سحر شد

ظلمت شب به در شد

انار دونه دونه

خرسک ما جوونه

اهل دل و فلسفه

عاشق ساز و دفه

قد بلندش ببین

روی قشنگش ببین

قهوه ای چشم و موش

مهتاب اون رنگ و روش

خرسک قصه ی ما

خرس کوچولو رو دوست داشت

قند و نباتش می گفت

لپ هلو رو دوست داشت

خرسک قصه ما

بهش می گفت باوفا

ناز نکنی تو باما

این دل ما زشیشه س

ناز تو سنگ و تیشه س

چین توی ابروت نیار

سرخی تو اون روت نیار

خواستگاری کرد بعله گفت

چشما به هم دستا جفت

 

درود  و دو صد درود بر اعوان و انصار و محبان و مریدان خاصه ی خان نصرا...خان.

دیرگاهی ست که شرف حضور نداشتیم و مشغولیاتی خاصه را علت کرده بودیم از برای غیبت. اکنون به یمن اندک مفارغت حاصل شده  از برای احباب تحریر می کنیم آنچه بر ما رفته را که چنین قرار بود نصرا...خان را با شما.

القصه اینکه حضرت نصرا...خان به سنوات ماضیه به بعد گذران روزگاران بسیار و گشت و گذار و طی اعراض مختلفه و البت رویت گونه گون از آدمیان و حوایون و خاصه حوایون؛ پری گون دختری را یافتی از نوادگان صبیه ی شاه پریان که در کمال اکمل بود و در جمال به حیرت.

یادمان می آید به بعد تاملات فراوان ، بسیار مجاهدت فرمودیم که فی المجلس دل در گرو ایشان ندهیم ، که البت ما خان خانان باشیم و نصرا...خان؛ نشد. چندان که به یکبارگی خویش را شیفته یافتیم ، دل در گرو ایشان داده هر روزه روز عکس ایشان را به سان هاتف غیبی رویت می نمودیم و تن در تعب می یافتیم و میزان الحراره از حدت احساسات حاصله از 55 درجه ی سانتی گراد فزون تر.و چنین برگذشت ایام و روزگاران تا....

پس بسیار اندیشه کردیم و مداقه داشتیم فی الباب امورات عشاق که از چه در کام آمده اند و از چه ناکام ؛ ناکامان را به قاعده در بلاهت یافتیم چندان که یکی از برای وصال کوه برکنده و یک از ایشان بیابان ها و بادیه ها زیر پای نهاده و بسیار از ایشان دایمن اشعار صادر فرموداند و دایمن از برای وصال گریستند؛ از آنجای ایشان را در بلاهت یافتیم که هر چه گشتیم ندیدیم هیچ یک از ایشان در معیت والد و والده از برای خواستگاری زنگ منزل و یا حداقل درب منزل پری خویش زنند.پس ما چنین کردیم......

 

عذر تقصیر داریم چندانکه به سبب امورات خاصه فی الحال دیگر از برای کتابت مجال نداریم، باقی ماجرا را در ایام آتیه روایت می نماییم.......

چشم، چشم ...آمدیم...!!!