خرس کوچولوی قصه

نون و پنیر و پسته

خرس کوچولو تپل بود

لپاش مثال گل بود

خرس کوچولو قشنگه

چشاش خوشآب و رنگه

خرس کوچولو بلایی

موهاش طره طلایی

پیچش مژگونش رو

مستی چشمونش رو

ابروهای کمونش

لبهای گلگونش رو

لاله نشونه گوشش

نرگس مست رو دوشش

زیرک و ناقلاست او

من چی بگم زهوشش

گندم رنگ رخسار

مهتاب تو شب تار

دستای رستم داره

سیلی محکم داره

هرکی مزاحم بشه

مشکل دائم بشه

خودشو واسش لوس کنه

هی بره موس موس کنه

او ید و پنجش چنان

می کنه نازل برآن

برق سه فازش بره

هیکلش اندر جره

خرس کوچولوی قصه

نون وپنیر و پسته

لحن و کلومش عسل

طوطی و شکر مثل

آوازه خون خوش صداست

می شنفی موت می شه راست

اینهمه گقتیم بسه

تنها آدم بی کسه

خرسکی بود تو قصه

نون و پنیر و پسته

تخته ی روی آب بود

خرسک حالش خراب بود

گیج و ملول و حیرون

توی دلش زمستون

خاطر آشفته داشت

قصه ی ناگفته داشت

غرق گذشته هاش بود

بندی غصه هاش بود

شیرینی گذشته

روی دلش نشسته

امروز و فردا نداشت

هیچی معما نداشت

 

خرسک توی قصه

نون و پنیر و پسته

خرس کوچولو رو دیدش

دوباره قلب خوابش

تالاپ تالاپ تپیدش

دلش نوا رو ساز کرد

پنجره هاش و باز کرد

رنگ توی چشماش دوئید

لطف خداوند و دید

سپیده زد سحر شد

ظلمت شب به در شد

انار دونه دونه

خرسک ما جوونه

اهل دل و فلسفه

عاشق ساز و دفه

قد بلندش ببین

روی قشنگش ببین

قهوه ای چشم و موش

مهتاب اون رنگ و روش

خرسک قصه ی ما

خرس کوچولو رو دوست داشت

قند و نباتش می گفت

لپ هلو رو دوست داشت

خرسک قصه ما

بهش می گفت باوفا

ناز نکنی تو باما

این دل ما زشیشه س

ناز تو سنگ و تیشه س

چین توی ابروت نیار

سرخی تو اون روت نیار

خواستگاری کرد بعله گفت

چشما به هم دستا جفت

 

درود  و دو صد درود بر اعوان و انصار و محبان و مریدان خاصه ی خان نصرا...خان.

دیرگاهی ست که شرف حضور نداشتیم و مشغولیاتی خاصه را علت کرده بودیم از برای غیبت. اکنون به یمن اندک مفارغت حاصل شده  از برای احباب تحریر می کنیم آنچه بر ما رفته را که چنین قرار بود نصرا...خان را با شما.

القصه اینکه حضرت نصرا...خان به سنوات ماضیه به بعد گذران روزگاران بسیار و گشت و گذار و طی اعراض مختلفه و البت رویت گونه گون از آدمیان و حوایون و خاصه حوایون؛ پری گون دختری را یافتی از نوادگان صبیه ی شاه پریان که در کمال اکمل بود و در جمال به حیرت.

یادمان می آید به بعد تاملات فراوان ، بسیار مجاهدت فرمودیم که فی المجلس دل در گرو ایشان ندهیم ، که البت ما خان خانان باشیم و نصرا...خان؛ نشد. چندان که به یکبارگی خویش را شیفته یافتیم ، دل در گرو ایشان داده هر روزه روز عکس ایشان را به سان هاتف غیبی رویت می نمودیم و تن در تعب می یافتیم و میزان الحراره از حدت احساسات حاصله از 55 درجه ی سانتی گراد فزون تر.و چنین برگذشت ایام و روزگاران تا....

پس بسیار اندیشه کردیم و مداقه داشتیم فی الباب امورات عشاق که از چه در کام آمده اند و از چه ناکام ؛ ناکامان را به قاعده در بلاهت یافتیم چندان که یکی از برای وصال کوه برکنده و یک از ایشان بیابان ها و بادیه ها زیر پای نهاده و بسیار از ایشان دایمن اشعار صادر فرموداند و دایمن از برای وصال گریستند؛ از آنجای ایشان را در بلاهت یافتیم که هر چه گشتیم ندیدیم هیچ یک از ایشان در معیت والد و والده از برای خواستگاری زنگ منزل و یا حداقل درب منزل پری خویش زنند.پس ما چنین کردیم......

 

عذر تقصیر داریم چندانکه به سبب امورات خاصه فی الحال دیگر از برای کتابت مجال نداریم، باقی ماجرا را در ایام آتیه روایت می نماییم.......

چشم، چشم ...آمدیم...!!!