در باب او بسیار از حکما و علما نقل است:
- شاد بودن خوب است. « کنفوسیوس حکیم »
- او را دیدم. « سقراط »
- کاندیدای وزارت بود. « احمدی نژاد »
خانوم شاد خانوم خوبی است. از نظر خانوم شاد خوب بودن یک مفهوم نسبی ست به همین خاطر خانوم شاد خودش را نسبتن آدم خوبی می داند. از نظر خانوم شاد انسانها به دو دسته ی کلی تقسیم می شوند. زن ها که روی نیک طبیعت هستند و مرد ها که روی ناجور طبیعت هستند. البته به عقیده ی خانوم شاد استثناهایی هم وجود دارند که حاصل اشکال به وجود آمده در حرکت طبیعتند که به سبب درصد بسیار پایینشان نمی توان آنها را در تقسیم بندی کلی انسانها قرار داد مثل موجودی به نام مرد خوب.
خانوم شاد معتقد است تاریخ بستر جدال بخش نیک طبیعت و بخش ناجور طبیعت بوده است و از بد روزگار در بیشتر طول این تاریخ کذایی بخش نیک طبیعت مورد ظلم بخش ناجور طبیعت قرار گرفته است. خانوم شاد یک مبارز است. مبازری بر علیه بخش ناجور طبیعت. تصمیم او برای مبارز شدن باز می گردد به دورانی خیلی خیلی دور، زمانی که خانوم شاد خیلی خیلی کوچک بود و به همراه برادر دوقلویش تیمور در رحم مادرش جای داشت. وضعیت او و تیمور وضعیتی خاص بوده است. به صورتی که خانوم شاد عکس تیمور قرار داشته آنطور که صورتش درست روبه روی پای تیمور بوده( خانوم شاد علاقه ای به دانستن این موضوع کم اهمیت ندارد که پاهای خودش کجا بوده). خانوم شاد ماهها بوی بد ، ضربات گاه و بیگاه لگد تیمور و این توهین شخصیتی را تحمل نمود تا بالاخره در یک صبح برفی زمستان به دنیا بیاید.
او اولین کلمه ای که یاد گرفت مامان بود و بابا را تا دوران دبستان یاد نگرفت، و این اولین حرکت مبارزاتی او بر علیه روی ناجور طبیعت بود. دومین حرکت مبارزاتی خانوم شاد و شروع سابقه ی ژورنالیستی اش مربوط می شود به یک تحریف آشکار، آنجا که او در روزنامه دیواره ی مدرسه شان این شعر را مکتوب می کند، دخترا شیرن مثل شمشیرن، پسرا کوشن تو سوراخ موشن. این حرکت ژورنالیستی به مذاق خانوم شاد خیلی خوش آمد و او تصمیم گرفت هرطور شده یک مبارز مطبوعاتی شود.
دست و پنجه نرم کردن های گاه و بیگاه خانوم شاد و تیمور ، حس مرد ستیزی او را دایمن تقویت کرد، از آنجا که همیشه پنجه ی تیمور بر دست او پیروزی می یافت؛ و این خشم انباشته شده می باید هر طور شده تخلیه می گشت. خانوم شاد کم کم به این نتیجه رسید که باید برای پیروزی از قدرت زنانه ی خویش استفاده کند و نتیجه ی آن هم بسیار رضایت بخش بود؛ او تا به حال چهارده دلباخته داشته است که سیزده تن از آنها به علت نامعلومی انتحار نموده اند.
اولی خودش را زیر قطار شهری خط یک انداخت. دومی آنتنی بلند را با خود به قله توچال برد و آنقدر آنجا انتظار کشید که یا یخ بزند و یا اینکه صاعقه سرخش کند که خوش بختانه صاعقه سرخش کرد.سومی خودش را تحویل طالبان داد و گفت: من یک آمریکایی هستم. ولی چون او را نکشتند و حتی خواستند یکی از دختران ملا عمر را هم به او بدهند ، مجبور شد بگوید که یک ایرانی است و آن ها هم سرش را بریدند.چهارمی به مدت 12 ساعت شبکه ششم سیما را نگاه کرد و سکته ی مغزی نمود. پنجمی از تخته ی شنا داخل استخر خالی پرید.ششمی رفت و با
پاییزبلند رفیق شد و دوازده روز جلوی مقر سازمان ملل در ایران اعتصاب غذا نمود و فوت شد. گویا او مثل پاییز بلند شبها دور از چشم دیگران سلطانی نمی زده است. هفتمی تصمیم گرفت رکورد حبس نفس را بشکند. هشتمی جلوی خانوم شاد زنان را جنس دوم خطاب کرد و ده ثانیه بعد از پنجره ی طبقه ی هشتم پرت شد. نهمی به استادیوم رفت و در میان تماشاگران استقلال شعار توپ تانک فشفشه را برای قلعه نوعی خواند. دهمی خوش را با پراید به یک دوچرخه کوبید و به علت شدت جراحات وارده فوت کرد. یازدهمی گویا پشت سرش بلند شده بود. دوازدهمی را مجبور کرده بودند هفت بار کتاب جنس دوم سیمون دوبووار را بخواند ، طرف به خاطر خود کم بینی بلیط رفت و برگشت هواپیما به رشت را خرید ، هواپیما از نوع توپولوف بود و شهید شد.سیزدهمی هنگام تماشای فیلم وقتی همه خواب بودیم بیضایی خوابش برد و دیگر بیدار نشد.